صلای سرای

باغ امل

مهر دل ایینه ات آتش به جانم می زند

کف بهر این سودای دل دست نهانم میزند

همراه تنهای شبم با صوت یارب یاربم

آتش گرفته این لبم  بر آشیانم میزند

در لوح قلبم یاد تو اندیشه­‎ی آزاد تو

شیرین تو من فرهاد تو، وه داستانم می زند

یلدای این جان را بیا با نور چشمانت گلا

در صبح فردا کن رها رعد آسمانم می­زند

هرچند پیرم نازمن لیکن به ماه و سال وتن

از کف نرفته خویشتن، روحی جوانم می زند

فردای فرداها اگر باغ امل گیرد ثمر

مدیون بدانم خویش بر آن کاو نشانم می زند

یاری ز یاران یافتن، باید ز معنا بافتن

ما ساختن از یار و من، دم زآرمانم می زند

رسم دل عشاق را در گیتی گیتار ما

داند فقط باد صبا ،کان ساز جانم میزند

وز ناله ی این ساز دل، عقل جهان باشد خجل

دل هر چه هم باشد مهل، سرّ نهانم می‎زند

زنگار قلبی برکنم یک چشمکی دیگر زنم

شاید به راه آید صنم یا امتحانم می‎زند

یارب ببین مربوب را، قلب من و محبوب را

دل را ز دلداری چرا تیرو کمانم میزند

 

 

 

 

ارسال در تاريخ یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, توسط نیما

صفحه قبل 1 صفحه بعد