صلای سرای

سلام ما بر آن در خاک خفته استخوانی که
هر از گاهی هوس میکرده یک سوتک بدست کودکی باشد
هزاران حیف
شاید هم همان آمال او یک روز در کرسی سیمرغی نشیند خوش
و هر بچه به دستش سوتکی از استخوان فکر او گیرد
در آن هی آن نفسهای سراپا خسته اش را سخت بفشارد
و خواب از چشم خود در خواب گیران دور بنشاند
خدایا آرزویش آرزوی آرزوها باد....آمین ای خدا ...آمین

                                                             نوحی

 

 

                           

ارسال در تاريخ دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, توسط نیما

امروز هم خدای عزیزم، گذشت

لیک

من که ز آخر عاقبتم هیچ دانشی

اندر دل هزار و دو چشمم نبینمش

امتحانی که امروز داشتم روان شناسی جنایی بود. هف هش بار اون جزوهه و خونده بودم.4 ماه هم هفته ای یک ساعت و نیم سر کلاس روانشناسی نشسته بودم.اما وقتی داشتم به امتحان میرفتم نمیتونستم روان هیچ جنایتکاری رو بشناسم. توی امتحان که داشتم به سوالات جواب میدادم هیچ کدوم از سوالا را مطمئن نبودم که جوابش همینه که دارم مینویسم.

یه شکی تو ذهنم ایجاد شد ولی بازم گفتم شاید اینجوری نباشه... حالا بهتون میگم چیرو میگم.

اومدم بیرون چهره های فارغ الامتحان بچه های همکلاسیمو که دیدم و اظهارات شکایت مدارانه ی حضرات را که شنیدم یک مهر تأید بزرگی به همون شکی زدم که سر جلسه تو دلم نشسته بود.

فهمیدم که روان یه کسی را درست شناسایی کردم.البته جنایتکار نیست ها دور از جانش.

روان طراح سوالا رو که تا شب امتحان گفته جزوه سر کلاس خونده بشه و شب امتحان که شد یه جزوه کت و کلفتی هم معرفی کرد.ما هم نخوندیم ولی رفتیم جواب دادیم.روان جنایی رو نشناختیم اما عیب نداره

روان جنابـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی را شناختیم. خدا عاقبت نمره ها رو بخیر کنه.

 

ارسال در تاريخ دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, توسط نیما

فعلن که خیلی اوقاتم شلوغه خواستم سری به دوستان بزنم.بازم میام

خدارو شکر که بهمون توفیق داد اولین امتحان را امروز خوب دادیم.

 

 

 هر چند که تو ایام فرجه ناجور مریض شدم و نتونستم بخونم ولی در عرصه آزمون دستم را گرفت.

یعنی خدایا تو آزمون بزرگ خودت هم همینجور کمکمون میکنی؟!

قربونت برم خدا

کاش کی ماهم یک نمی از خوبی تو را می داشتیم....

ارسال در تاريخ شنبه 16 دی 1391برچسب:, توسط نیما