صلای سرای

 

به نام آنکه جان را فکرت آموخت       چراغ دل به نور جان بر افروخت

با همین قالب بی پیرایه، با لغتهای صمیمی- ساده، آمدم تا که در این خطه­ ی شب، قدمی بگشایم

و قلم بر رخ زیبا و بدون لک و لوک سر این سطر هم آواز شبم بگذارم. دفترم را گویم. که هر از گاه­گهی، خبر از آه دلم میپیرسد. که چه ها میگذرد باطن طوفانی را؟

گاه من هم ز سرای دگران میخستم. چشم بر دامن آفاق جهان می دوزم. از درون همه آلام کشم میسوزم. کاش گاهی هم از این درد و محنها به دو چشمان بسی تیز و حزین می­افتاد.و کمی سوی یکی را هم اگر بود، کمی کم میکرد. تا مگر چشم من این درد و محن کم میدید. کم دلم می فهمید. کم وجودم به خودش میلرزید...

می فهمید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هان.خواهم که هر از گاه که خود خسته شدم از خویشم، و دلم خواست که با شبزدگان اندیشم، سر بدین جای زنم، و صلایی هم از این سوز سرای اندازم.شاید از دست رفیقان شبم چاره ­ی کاری سازم.

هان

صلایی بزنم

و بدان صوت، در مرد خدایی بزنم

و هر از گاه در خویش خدایی کوبم

که خدای خوبم

مرا هم دریاب. صلا را دریاب. سرا میسوزد...

ارسال در تاريخ پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, توسط نیما